رابرت لوکاس در یاکیما، ایالت واشنگتن متولّد شد. یک سال بعد از تولّد او، پدرش که یک بستنی فروش بود ورشکست شد. در طول جنگ جهانی دوم خانواده لوکاس به سیاتل نقل مکان کردند. در سال 1957 در رشته تاریخ از دانشگاه کالیفرنیا در برکلی فارغ التحصیل شد و در سال 1964 در رشته اقتصاد از دانشگاه شیکاگو دکترا گرفت.
لوکاس در سال 1955، زمانی که از مدرسه عالی روزولت، سیاتل فارغ التحصیل شد با انتخاب دانشگاه شیکاگو برای تحصیل به جای دانشگاه واشنگتن، خانواده اش را متعجب ساخت و برخلاف انتظار خانواده به جای تحصیل در رشته مهندسی، رشته تاریخ را انتخاب کرد سپس به دپارتمان اقتصاد در مؤسسه فنی کارنگی پیوست که بعدها به دانشگاه کارنگی- ملون تبدیل شد.
لوکاس یکی از بانفوذترین نظریه پردازان اقتصاد جدید و رهبر مکتب نئوکلاسیک بود که شکل جدیدی از مکتب شیکاگو است. او به دلیل توسعه انتظارات عقلایی و کلاسیکی جدید در اقتصاد کلان شناخته شده است.
او در سال 1392 در گفت و گویی با هفته نامه تجارت فردا درباره اقتصاد ایران گفته بود:من در مورد ایران و علوم سیاسی نمیدانم. اما دولت با این همه پول نفت چه کار کرد؟ به ونزوئلا نگاه کنید. به طور بنیادی با شرکتهای نفتیاش نابود شد. مردم این کشور روزگار بدی دارند.من نمیتوانم بفهمم که دولت ایران چرا چنین سیاستی(توزیع یارانه نقدی) در پیش گرفته است. این کار چیزی جز چاپ پول و تورمی کردن پول ملی نیست. از نظر من نباید این کار را انجام بدهند.
شرح حال مختصر «رابرت لوکاس» برنده جایزه نوبل اقتصاد در سال ۱۹۹۵ که خود وی به زبان ساده و البته بیادعا نوشته، بیشتر به یک سفرنامه شبیه است. سفری علمیکه از سنین نوجوانی با علاقه به ریاضیات، گذراندن چند واحد ریاضی، اطمینان از عدم علاقه به فیزیک و توفیق نیافتن در راه یافتن به رشته مهندسی شروع شد و با علاقهمند شدن به علوم انسانی، به ویژه تاریخ تمدن غرب و سیر در تفکرات افلاطون و ارسطو در یونان باستان ادامه یافت. گرایش لوکاس به تفکرات «هنری پیرنه» مورخ، دیدگاه پیرنه در مورد نزول امپراتوری روم و تمرکز وی بر زندگی شهروندان عادی به جای مرور زندگی شاهان به برداشتن چند واحد تاریخ اقتصاد منتهی میشود. ورود به وادی علم اقتصاد نیز از همینجا آغاز میشود.
علاقه به آمار، مطالعه تئوری احتمالات و کاربردهای آن، مطالعه ریاضیات دینامیک سیستمها و توجه جدی به اقتصاد سنجی ورود به مباحث دانشجویی که فراتر از اقتصاد میرفت و توجه جدی به نظرات اجتماعی و اقتصادی « فریدمن» و… بخشی از سفر علمیدوران دانشجویی وی است که به تز «بررسی کشش جانشینی بین سرمایه و نیروی کار» میانجامد.
با شروع کار به عنوان استاد دانشگاه، سفر علمی وی، آن طور که خود میگوید، کماکان ادامه یافت. با بهرهگیری از آموزههای اساتید اقتصاد، مقاله تاثیرگذار وی با عنوان «انتظارات و خنثی بودن پول» در سال ۱۹۷۲ به چاپ رسید. پس از ۲۳ سال کنکاش و تحقیق یکی از موضوعات اصلی سخنرانی نوبل او در سال ۱۹۹۵ همین مقاله بود.
نکته جالبی که خود لوکاس به آن اشاره نکرده این است که هنگامی که وی از همسرش طلاق میگیرد، توافق میکنند اگر تا ۷ سال پس از طلاق نوبل را گرفت، نصف مبلغ نوبل به همسرش تعلق گیرد و دقیقا درهفتمین سال، لوکاس نوبل را گرفت و آن را با همسرش نصف کرد.
من اولین فرزند «رابرت امرسن لوکاس» و «جین تمپلتن لوکاس» هستم و در سال ۱۹۳۷ در یاکیما واشنگتن به دنیا آمدم. خواهرم جنیفر و برادرم پیتر در سالهای ۱۹۳۹ و ۱۹۴۰ به دنیا آمدند. والدینم از سیاتل به یاکیما رفته بودند تا کافه کوچکی بهنام «بستنی فروشی لوکاس» باز کنند. ولی در سالهای ۸-ا۱۹۳۷ اوضاع اقتصادی رو به وخامت گذاشت و خانوادهام مجبور شد به سیاتل باز گردد. پدرم در صنعت کشتیسازی به عنوان نصاب لوله بخار و مادرم در حرفه قبلی اش طراحی مد، مشغول به کار شدند. پدر و مادرم طرفدار «روزولت» و طرح Newdeal بودند.
(New deal مجموعهای است از برنامههای اقتصادی که روزولت در سالهای ۱۹۳۳ و ۱۹۳۶ با هدف اشتغالزایی، اصلاح تجارت و ایجاد بهبود در اقتصاد، ارائه کرد). به دلیل این که والدین پدر و مادرم و اکثر خویشاوندان و همسایگان ما از محافظهکاران طرفداری میکردند والدینم به قدرت تفکر خود که باعث تفاوتشان می شد میبالیدند. برای پدر و مادرم، اینکه هر کس مسوول انتخاب خود باشد صرفا محدود به مسائل سیاسی نبود. من به خوبی به خاطر میآورم که به خصوص مادرم از بحث و گفتوگو در مورد مسائل گوناگون از مذهب گرفته تا دکوراسیون داخلی استقبال میکرد.
پس از جنگ پدرم در کارخانه صنعتی لوییس به عنوان جوشکار مشغول به کار شد. او سپس صنعتگری ماهر شد و به مقام مهندس و مسوول فروش ارتقا پیدا کرد و بالاخره مدیر کارخانه شد. با این که پدرم هیچ گاه به دانشگاه نرفته بود و برای مهندسی تعلیم ندیده بود در حین کار و با مطالعه کتابها علم و فن مورد نیاز را آموخته بود. یادم میآید که بحثهای ما نه تنها مسائل سیاسی بلکه مسائل مدیریتی و فنی را نیز شامل میشدند. یکبار پدرم از راهحلی که من در محاسبات پیدا کرده بودم برای حل یکی از مسائل مربوط به دستگاههای انجماد استفاده کرد. این نخستین تجربه من در ریاضیات کاربردی بسیار لذتبخش و هیجانانگیز بود.
من در سیاتل به مدرسه دولتی میرفتم و در سال ۱۹۵۵ از دبیرستان روزولت، جایی که پدر و مادرم نیز در سال ۱۹۲۷ از آن فارغالتحصیل شده بودند، مدرک دیپلم گرفتم. چون در ریاضیات قوی بودم همه و حتی خودم انتظار داشتیم که سرنوشت مرا به سوی رشته مهندسی بکشاند، اما وقتی ۱۷ ساله شدم به سرم زد که از خانه پدری خارج شوم و مستقل زندگی کنم و تصمیم من به شرط دریافت بورسیه از دانشگاه برای ادامه تحصیل، با موافقت خانواده روبهرو شد. «M.I.T.» مرا نپذیرفت ولی دانشگاه شیکاگو به من بورسیه تحصیلی داد و چون این دانشگاه رشته مهندسی نداشت سرنوشت من به عنوان یک مهندس در همینجا خاتمه یافت. در طول سفر ۴۴ ساعتهام از سیاتل به شیکاگو تمام مدت در این فکر بودم که حتما سرنوشت جالبی در انتظارم خواهد بود.
پس چه کردم؟ در بدو ورود به دانشگاه چند واحد ریاضی برداشتم. ولی به محض اینکه به اواسط ترم رسیدم علاقهام سلب شد زیرا دروس در سطح دبیرستان ارائه میشد. در ضمن من علاقهای به رشته فیزیک که آن روزها رشته پرمتقاضی آن دانشگاه بود نداشتم. برای من دروس شاخه علوم انسانی و به خصوص تاریخ تمدن غرب بیشتر از هر چیز دیگری جذابیت داشت. همه مطالب این دروس برایم تازگی داشتند و میخواستم هر آنچه میتوانم در مورد یونان باستان و افلاطون و ارسطو یاد بگیرم. به این ترتیب با گذراندن چند واحد پی در پی در تاریخ تمدن غرب رشته تحصیلی خود را به تاریخ تغییر دادم. با اینکه تصوری از کار به عنوان یک مورخ نداشتم، میدانستم اگر از چیزی که میگویم اطلاع کامل داشته باشم میتوانم با دانستههایم امرار معاش کنم و از این جا بود که من به زندگی آکادمیک علاقهمند شدم.
با دریافت کمک هزینه تحصیلی «وودرو ویلسن» موفق به ورود به دانشگاه کالیفرنیا برای تحصیل در دوره کارشناسی ارشد رشته تاریخ شدم. چون اصلا زبان فرانسه و یونانی نمیدانستم و زبان لاتین و آلمانی هم بسیار کم میدانستم، گرفتن تخصص در «برکلی» را در خواب هم نمیدیدیم و بنابراین مجبور بودم با ذهنی باز پذیرای تغییر و تطابق مشغول به تحصیل شوم. مورخ مورد علاقه من «هنری پیرنه» بلژیکی بود. او زوال امپرتوری روم را از دیدگاه جدیدی دنبال میکرد و تداوم زندگی اقتصادی یک جامعه بهرغم پایان عمر سیاسی یک سلسله امپرتوری را بررسی میکرد. تمرکز پیرنه بر زندگی شهروندان عادی به جای مرور زندگی پادشاهان دقیقا مطابق سلیقه و طرز فکر من بود. سپس در برکلی چند واحد تاریخ اقتصاد برداشتم و در چند کلاس تئوریهای اقتصادی هم به طور مستمع آزاد شرکت کردم. من به اقتصاد علاقهمند بودم اما با دانستههای یک دانشجوی تاریخ نمیتوانستم موضوع را عمیقا دنبال کنم. بدین ترتیب تصمیم گرفتم که به اقتصاد تغییر رشته دهم و چون امیدی به دریافت کمک هزینه تحصیلی از برکلی نداشتم به دانشگاه شیکاگو بازگشتم. در طول باقیمانده آن سال تحصیلی چند واحد کارشناسی و کارشناسی ارشد اقتصاد را گرفتم تا خودم را برای پاییز سال تحصیلی بعد آماده کنم.
از اقبال خوش من، یکی از متون واحد کارشناسی که مطالعه میکردم به کتاب «اصول تحلیل اقتصاد» «پاول ساموئلسن» به عنوان مهمترین کتاب اقتصاد پس از جنگ اشاره کرده بود. سطح ریاضی و اقتصاد کتاب ساموئلسن خیلی فراتر از سواد من بود، اما جاهطلبی من اجازه نمیداد که تابستانم را به خواندن کتابی کمتر از بهترین اثر اقتصادی بگذرانم. تمام تابستان را با خواندن سطر به سطر ۴ فصل اول این کتاب گذراندم و هر وقت لازم بود به کتاب ریاضی رجوع میکردم. با شروع ترم پاییز من خودم را کمتر از استادان دانشگاه شیکاگو نمیدیدم چون استانداردهای ساموئلسن را عمیقا یاد گرفته بودم و میتوانستم هنگام حل مسائل اقتصادی تحلیل درستی ارائه دهم.
پاییز سال ۱۹۶۰ بود که اولین کلاس از دوره تئوریهای قیمتی «میلتون فریدمن» را آغاز کردم. تمام تابستان را در انتظار شروع این کلاس بودم و آن را حتی جالب تر و هیجانانگیز تر از حد تصور یافتم. همه دانشجویان دانشگاه شیکاگو این سوال را داشتند که چرا مطالعات فریدمن اینقدر جذاب است و دلیل آن علاوه بر شور و اشتیاق خود فریدمن، قدرت استدلال اقتصادی او بود. پس از هر کلاس من سعی میکردم آنچه فریدمن گفته بود را با ریاضیاتی که از ساموئلسن آموخته بودم برای خودم معنی کنم. با این که میدانستم توانایی فکر کردن به مسائل را در حد و اندازه فریدمن ندارم مطمئن بودم که اگر روش قابل اطمینانی برای حل مسائل اقتصادی پیدا کنم مسیر درست را خواهم یافت.
درس فریدمن پایان کار من به عنوان دانشجویی بود که همیشه بالاترین نمرات را میگرفت. از آن پس اگر درسی به نظرم یک تجربه مهم و سرنوشت ساز نمیآمد، سریعا علاقهام را از دست می دادم و جسته و گریخته سر آن کلاس حاضر میشدم و این باعث شد تعداد زیادی نمرات متوسط و پائین هم به کارنامه من اضافه شود، ولی از سوی دیگر وقت برای اختصاص دادن به مسائل مورد علاقهام پیدا کردم. سپس نخستین درس تخصصی، سنگین و تحلیلی را در مباحث آماری با استفاده از جلد اول کتاب «ویلیام فلر» به نام «معرفی تئوری احتمال و کاربردهای آن» برداشتم. هنوز هم گاهی به این کتاب و نیز اثر ساموئلسن، به خاطر لذتی که از کارشان میبرم، مراجعه میکنم.
موضوعات اقتصادی بسیاری در دانشگاه شیکاگو آن روزها تدریس میشد و علاقه من به مبحث آمار و احتمالات از درس اقتصاد سنجی «گریلیچس» و «گرگ لویس» سرچشمه میگرفت. استادیار جدید که از دانشگاه استنفورد آمده بود و «دونالد بیر» نام داشت درس بسیار جالبی در مباحث مربوط به اقتصاد ریاضی تدریس میکرد و به دانشجویانی که تمایل به بخش فنی درس داشتند کمک بسیاری میکرد. مالیه عمومی «ارنلد هربرگر» نیز از جمله کلاسهایی بود که اثر بسزایی بر من داشت. موضوع تز من بررسی کشش جانشینی بین سرمایه و نیروی کار با استفاده از اطلاعات تولیدکنندگان صنعتی در آمریکا بود، که آن را تحت نظر لویس و هربرگر نوشتم. تز بخشی از پروژه عظیم هربرگر در مورد تغییر اثر متغیرها در ساختار مالیاتی آمریکا بود.
در اوایل دهه ۶۰ گروهی از بهترین و برجستهترین دانشجویان در دانشگاه شیکاگو جمع بودند. نزدیکترین دوستان من «گلن کین»، «نیل وللس»، «شروین روزن»، «مدلا» و بسیاری از کسانی که هم اکنون در سطح بین المللی شناخته شده هستند از دانشجویان دانشگاه شیکاگو بودند. برای بسیاری از ما عقاید لیبرال- محافظهکارانه فریدمن شک عظیمی نسبت به فلسفه مسائل اجتماعی که به آن باور داشتیم ایجاد میکرد. بحثهای داغ جمع دانشجویی ما فراتر از مسائل فنی اقتصادی میرفت. در آن زمان من هنوز به عقاید سیاسی و برنامه توسعه اقتصادی روزولت که با آن بزرگ شده بودم باور داشتم، بنابراین عجیب نیست که به «کندی» رای دادم. یادم میآید که خواهرم میگفت: باب، مگر میشود کسی به «نیکسون» رای بدهد؟ و درست هم میگفت (البته برای آن روزها). ولی عقایدمان هرچه بود، چون دانشجویان فریدمن بودیم، احساس میکردیم به ابزار محکمی برای رویارویی با مسائل و تحلیل اقتصادی آنها مجهز هستیم.
در سال ۱۹۶۳ مدیر مقطع کارشناسی ارشد دانشکده مدیریت صنعتی موسسه فنی «کارنگی»، (دانشگاه کارنگی کنونی)، «ریچارد کایرت» بود. او به من پیشنهاد کرد که در همان جا مشغول به تدریس شوم. من «آلن ملتزر» و «لئونارد ریپینگ» را در سمینارها ملاقات کرده بودم و میدانستم که آن دانشکده محل پر چالش و جذابی برایم خواهد بود. شاخصترین چهره و مغز متفکر آنجا «هربر سایمون» وقتی من در کارنگی مشغول به تدریس شدم دیگر در بخش اقتصاد نبود ولی معمولا در زمانهای آزادمان در دانشگاه برای صرف ناهار یا قهوه یکدیگر را ملاقات میکردیم و درباره اقتصاد و مباحث مدیریتی و اجتماعی بحث میکردیم. او به ما اطمینان خاطر میداد که تحقیقاتمان کمتر از فعالیتهای آکادمیک «دانشگاههای شیکاگو» و «کمبریج» نیست.
هنگامی که ترم را به پایان رساندم، تحقیق در مورد تصمیمگیری در واحدهای اقتصادی برای سرمایهگذاری روی سرمایه فیزیکی و بهبود فراوانی را به طور تئوریک آغاز کردم. مطالعات «دیل جرگنسن» در زمینه سرمایهگذاری نیز بر ذهن من اثر گذاشت (وی در شیکاگو نیز روی تز من کار کرده بود). زمان زیادی از اولین سال فعالیتم در موسسه کارنگی را روی مطالعه ریاضیات دینامیک سیستمها و بهینه سازی در طول زمان صرف کردم و سعی کردم تا بهترین راه استفاده از این روشها برای حل مسائل اقتصادی را بیابم. اقتصاددانان بسیاری در آن سالها مشغول بررسی این موضوع بودند و من کنفرانسهای زیادی را در «ییل» و شیکاگو که «هیرفومی ازاوا» برگزار و سرپرستی میکرد، به یاد میآورم.
در آن سالها اقتصاددانان بسیاری روی مسائل دینامیک کار میکردند، از میان آنان من با «جان مات» در طول ۳ سال اول کارم در کارنگی همکار بودم. «مورتون کمیتز» و «نانسی شوارتز» همان زمانی که من از شیکاگو آمده بودم، از دانشگاه پوردو آمده بودند. «دیک رل» که دانشجوی «اوگن فاما» در شیکاگو بود، تئوری راندمان بازار را در موسسه فنی کارنگی مطرح کرد. «توماس سارجنت» هم در اواسط نوشتن تزش از «هاروارد» به کارنگی آمده بود، او و «دیک رل» در مورد نرخ بهره اختلاف نظر داشتند و هیچیک از ما نمیتوانستیم به خوبی آن دو مسائل مربوط به نرخ بهره را تحلیل کنیم. «موریس دیگروت»، که تئوری تصمیمگیریهای آماری را درس میداد، بر«ادوارد پرسکات» و از طریق او بر من تاثیر گذاشت. بعد از آن «جان باسن» و «مایکل لاول» نیز به جمع مدرسان کارنگی اضافه شدند. اینکه تمامی این مغزهای اقتصادی در یک موسسه گرد هم آمده باشند عجیب به نظر میرسد.
در کارنگی من در دو پروژه شرکت کردم که علاوه بر اینکه فورا به ثمر رسیدند فعالیتها و تفکرات سالهای بعدی مرا نیز جهت دادند. یکی از این پروژهها را با دوست صمیمی خود در آن زمان، «لئونارد ریپینگ»، روی نظریه نئو کلاسیک رفتار دستمزد و استخدام بین سالهای ۱۹۲۹ تا ۱۹۵۸ انجام دادم. این مقاله سنگینتر از تمامی کارهایی بود که تا آن زمان انجام داده بودم و اگر اعتماد به نفس و پشتکار لئونارد و نیز دانش عمیق وی در زمینه اقتصاد نیروی انسانی نبود، این مقاله هیچ گاه به پایان نمیرسید.
درست در همان سالی که من به هیات علمی کارنگی پیوستم، «ادوارد پرسکات» به عنوان دانشجوی سال آخر دکتری به آنجا آمد و دوستی بین ما خیلی سریع شکل گرفت. چند سال بعد وقتی ادوارد در دانشگاه «پنسیلوانیا» مشغول تدریس بود، من از راه حل او برای اقتصاد رقابتی صنعتی استفاده کردم، ما در این مسیر به موفقیت نرسیدیم، ولی این همکاری باعث شد ما به بحث و تبادل نظر در زمینه اقتصاد پویا بپردازیم و همین امر سبب شد من درک بهتری نسبت به مسائل اقتصادی پیدا کنم. طی چند سال بعد ما به درک بهتری از نظریه تعادل عمومی مدرن، تحلیل تابعی و تئوری احتمال رسیدیم و مقالهای با عنوان «سرمایهگذاری در شرایط عدم اطمینان» تالیف کردیم، در این مقاله نظریه «جان مات» در مورد انتظارات عقلایی به شکل مفیدی مدلسازی شده بود. در عرض این زمان کوتاه دید من نسبت به اقتصاد پویا شکل گرفت و تا به امروز نیز بر همان عقاید هستم.
«دیوید کاس» پیش از آن که در سال ۱۹۷۱ به «کارنگی ملون» بیاید علاقه مرا نسبت به مدل همپوشانی ساموئلسن در اقتصاد پولی بر انگیخته بود. تقریبا همان زمان بود که «ادوارد فلپس» مرا متقاعد کرد که مدل من در مورد عرضه نیروی کار باید با یک الگوی تعادل عمومی جایگزین شود. حاصل این تاثیرات و نیز آنچه من در همکاری با پرسکات آموختم مقالهای بود با عنوان«انتظارات و خنثی بودن پول» که در سال ۱۹۷۰ کامل شد و در سال ۱۹۷۲ به چاپ رسید. نقش این مقاله،که مشخصا تاثیرگذارترین مقاله من بوده است، یکی از موضوعات اصلی سخنرانی نوبل من است.
سال ۱۹۷۴ من به عنوان یکی از اعضای هیات علمی به شیکاگو برگشتم. در سال ۱۹۸۰ استاد عالیرتبه «جان دیوی» در شیکاگو شدم. شیکاگو همواره برای من جالب بوده است، زیرا به واسطه تجربیاتی که از دوران دانشجویی کسب کردهام با آن به خوبی آشنایی دارم. در شیکاگو همیشه توسط هم قطارانم برای تحقیق در زمینههای تجارت بینالملل، سیاستهای مالی، رشد اقتصادی و… که مباحث اساسی اقتصاد کلان هستند تشویق شدهام. بخش اصلی برداشت یک نفر از علم، درست مثل شخصیت یک فرد،خیلی زود شکل میگیرد. در مورد من عواملی نظیر دیدگاه پدر و مادرم، سالهای قبل و بعد از فارغالتحصیل شدنم در شیکاگو و سالهایی که در کارنگی ملون فعالیت کردهام، نقش اساسی را ایفا میکنند.